...
گاهی همه چیز در یک آن دگرگون می شود، بدون نقشه و برنامه قبلی،حتی بدون اندیشه و دلخواه، شاید به خواست سرنوشت! البته اگر آن را باورداشته باشیم - شاید هم به حُکم تصادف!...، به هرسان آنچه در این کتاب گردآمده برآمده از یکی از این سازه است.
از آن زمان که بابک پس از سال ها دوری به سرزمی ن پدر یاش سری زده بود مدت ها می گذشت زمان هایی سخت و سنگین پوشیده در لایه به لایه غباری تیره رنگ که اندک اندک ضخیم تر و دلگیرتر می شد و می رفت تا هویت او را به تمام در خود بپوشاند.
و این که باری دیگر به زادگاهش بازگشته، کوچه و خیابان های شهرش را زیرپا گذاشته و پایش به محله کودکی اش کشیده، گرفتار حالتی عجیب شده، دهانش خشک شده و به تشنه ای می مانست که پس از جست وجویی جانکاه در بیابانی خشک سرانجام به چشم های سرد و گوارا رسید و می رفت تا تشنگی سوزان جسم و جانش را با آن خنکای دلپذیر سیراب کند.
نگاه بی قرارش بیشتر از فردا به دیروزها بود. روزهایی فرّار که یکان، یکان در صندوقچه خاطرات به خوابی سنگین فرو رفته بودند، هر اندازه که پا پیش میگذاشت التهاب دروانی اش جوشان تر می شد، چشم هایش در حدقه می چرخید و سرش گیج می رفت اما از آنچه می جست کمتر نشانی می یافت. آجر به آجر دیوارها رنگ باخته،خانه ها بالا و بالاتر رفته و از چهره های آشنای دیرین هیچ نشانی به چشم نمی خورد.
حالا داشت به خانه پدر یاش در انتهای بازارچه قوام الدوله نزدیک می شد.بازارچه ای گرم و زنده و پرهیاهو که در آن روزها سرشار از شور زندگی بود با چهره های جوربه جور کاسب های محله، سلامها و لبخندها، فریاد دست فروشان صدای پای رهگذران. خنده های زنان زنبیل به دست و غریو شادمانه کودکانی که گویی یارای آرام گرفتن را نمی داشتند.
...