بگذار به خانه برگردم
در میان کلمات ِدلتنگی
که برای بوسیدن ِتو به صف ایستادهاند
دست ِباد را
میان دستانم بگیرم
در موهایت خانه کنم!
میخواهم
دنبالهی این سیمها را بگیرم
به دامن بلند تو بازگردم
شاه سلیمان را صدا بزن
و بگو بر امواج مغناتیس
تا نزدیک خانهات همراهیام کند
من معجزهای ندارم
و راه ِخانهی تو
از بزرگراه پر ازدحام عصر میگذرد
در خونِکوچه قایقی بیانداز
در من،
مفهومی قدیمی از معشوق
زیست میکند
که انگشتان تو تنها ،
به بازگشایی رمز آن آشناست.
بگذار به خانه برگردم
در میانِ کلماتِ دلتنگی
و نامِ کوچکِ تو،
اسم اعظم من باشد!