بمان !
ماندنت فرشتهء عدالت است
انتهای راهی پر پیچ و خم
و حکم آزادی یک زندانی.
خورشید صبح یلداست ماندنت
لذت کشیدن نخستین خط بر بوم سپید
و آرامش مسافری بر کشتی نوح.
بمان !
عقربه ها از حرکت باز ایستاده اند
و ماه غمزده چشم به گامهای تو دوخته
حال من
حال خداست که پیامبری را عزل کرده
حوصله ی آدم ها را ندارد
وقتی تو نیستی
مثل شهر صبح روز اول بهار آرامم
مثل زمستانی با یک چمدان پر از برف در لحظه ی تحویل سال
مثل قطاری در ایستگاه آخر
بمان !
به انگشتانت کلید آویختم
که وقت آمدن
قفل ها را یکی یکی باز کنی
لب ها را
بند ها را
بختم را
به سبزه ای که از واژه هایم گره زده ام
آرام نمی ماند کوچه
بهانه کفش های تو را می گیرد