سیاوش ناگهان -گویی ناگهان- از غبار بیرون جسته بود. او انگار گذشته
را چون پرده ای کنار زده بود و به اتاق تنهایی من پا گذاشته بود. اکنون
من او را چنان می دیدم، چنان می یافتم که همیشه می خواستم، عاشق،
دلتنگ، شیفته. چنان نگاهم می کرد که گویی به تازه گی، همین چند وقت
پیش مرا دیده است و هیچ گذشته ای نبود! گویی او از گذشته ای غبارآلود
بیرون آمده بود تا گذشته ی مرا به من بازگرداند.