... زلزله چیز غریبی است. چشم باز می کنی می بینی وسط تپه تپه های گلی هستی که اول ازهمه سقف سفالی اش را چیده اند اما هنوز نمی دانند اتاق ها را چطور بسازند تا سقف برود بالا. آخر سقف خانه ها باید بالا تر از سر و گردن بابا ها باشد. این بود که ما یک روز صبح پا شدیم و دیدیم سقف ها را روی زمین چیده اند و همه توی سرشان می زنند. نگفتم زلزله چیز غریبی است؟ همه می زدند توی سرشان و پرتقال خونی می خوردند. امان از دست این آدم بزرگ ها.
من انگشت هایم را سر می دادم لای انگشت های بزرگ تو و رنگ پوستم را به رخت می کشیدم. بعد می دویدم سمت زن ها که با چادر های مشکی از پله های مسجد بالا می رفتند. هر روز ساعت ها صدای عربی از مسجد بلند می شد. من می دانستم عربی چه شکلی است و مادر بزرگم مدام گریه می کرد. مادر بزرگم آنقدر گریه کرد تا مشاعرش را از دست داد. برای داماد ها و نوه هایش، برای فامیل و همسایه ها، مادر بزرگم حتی برای من هم گریه می کرد. دعا می خواند و گریه می کرد.
ما صبح ها می رفتیم وادی و غروب ها چند ساعتی از ترس پس لرزه ها می لرزیدیم. تا صدای پاها دور و دور تر شد و آدم بزرگ ها زیر آن سقف های سفالی اتاقهایشان را ساختند.
راستی یادم رفت بگویم؛ من از تاریکی می ترسم.
حالا سالها گذشته است ومن از چند زلزله و سیل و طوفان و سقوط هوایی جان سالم به در برده ام اما مدام از خودم می پرسم:
این روز ها به من فکر می کنی؟
می دانم. انگشت هایت انگار دوباره جان گرفته باشند از نو شروع می کنی که صدای زنگ را نمی شنوی.صدای زنگ را نمی شنوی و صدای زنگ را...