"خواب دیدم بادِ آرومی که نسیم بود تو موهای تو و نیلوفری که به موهات بود، از جا بلند شد و
توفانی شد بلند. توفانی به قامتِ خدا. از جا بلند شد و نیلوفر و مـوهای تو رو یکجا بلند کرد و
چسبوند به تاقِ بالاترین جای آسمون. غرّشی افتاد تو آسمان و بارون زد. سیل میاومد از آسمون و
سربلند کردم که خدایا اولِ بهاره، پس شکوفهها! که یه چیزی خورد تو صورتم و لِه شد. سر چرخوندم
دیدم همینطور وَزَغه که از آسمون روی زمین پلاس میشه و تکثیر میشه به محض برخورد با زمین.
ترس و وزغ تمامِ تنمو خیس و لزج کرده بود. سر چرخوندم اونورتر دیدم تو راست ایستادی دستات به
دو طرف بازه موهات رفته تا بالای آسمون تو تاریکیِ بالای سرت گُم شده انگار! ... لبات از هم باز
نمیشد اما صدات رو میشنفتم. میشنفتم میگفتی وزغ بهترین خوراکِ لکلکاس! ... وَ من ...
بیاختیار ... یادِ علاقهی بیحدّ تو به جفتپریدنِ لکلکا افتادم. "