" "
خدای من و پروردگار تو مگر یکی نیستند؟ کسی که با عشق ما را آفریده و عشق را به ما هدیه کرده، مگر همان خدا نیست الیزابت؟ خداوندگار مریم وعیسی، مگر همان خدای محمد و فاطمه نیست الیزابت؟!
تو با مشت کردن دستانت و من با باز کردن آنها به سوی آسمان، مگر هر دو او را صدا نمیزنیم؟
مگر چنین نیست که تو با خم کردن سر و من با به سجده افتادن در مقابلش برای شکرگزاری و گاها برای التماس، به سوی همان خدا دعا میکنیم؟
مگر او همانی نیست که از هر دویمان محافظت میکند، دوستمان دارد و ما را میبخشاید؟ مگر او زندگی و عشق را به آدم هدیه نکرد؟
********************
این شهر چندین هزار ساله، هنوز به سان بانویی زیبا بود که صرف نظر از سن باالیش، بسیار جذاب می نمود. خسته، اما هنوز جوان...
گویی برای وصال با مهتاب گیسوانش را شانه کرده باشد. با نقش جهانش به دنیا فخر میفروخت، سی وسه پل را مانند گردنبند بر گردنش می
آو یخت، در آب های خنک زاینده رود صورتش را میشست، گیسوانش را با گلهای زیبای باغ چهل ستون مزین میکرد و فاخر از شعرها وغزلهایی که به نامش سروده شده، عشق خود را به دیگر شهرهای جهان اثبات میکرد. آری؛ اصفهان زیبا داشت برای شب آماده می گشت...
*****************
شهزاده ایگوال این رمان را با آغاز داستانی از آشنایی سهراب و الی، خواننده را به سفری فراموش نشدنی رهسپار می نماید و این سوال را در ذهن مخاطب ایجاد میکند که آیا اصفهان این بار دو دلداده را به وصال هم خواهد رساند؟