میرزاخان دست های خواهرش را فشار می دهد: «گفتی که ننه مرده؟ »
ننه مرده بود. سا لها بود که مرده بود . مادربزرگ گفت: «آره مرده. مریض بودی،
سخت مریض بودی گفتیم اگه بهت بگیم ناراحت می شی. »
میرزاخان انگار ناباور باشد از مرگ خودش گفت: «چم بود؟ »
مادربزرگ به چشم برادرش نگاه می کند. به همان چشمی که موقع مردن توی
تخت بیمارستان یکباره بی حالت شد و رنگ باخت و خیره شد به سقف
و خودش را به یاد آورد که چادر را کشیده بود روی صورتش و گریه کرده بود
آرام و هیچ وقت صدای گریه اش را به کسی نشان نداده بود. حتا وقتی برادر
کوچکش مرده بود. همان که سالها قبل تر پرت شده بود توی دره و جان
داده بود و جوانمرگ شده بود و مادربزرگ آرام گریه کرده بود. برادر کوچک تر
همانجا نزدیک دره خاک شده بود و در قبرستان نبود. مادربزرگ دلش برای
برادر کوچک تر تنگ شده بود و نگاهش را گرداند سمت برادر بزرگتر و توی
چشم های بی حالتش نگاه کرد و گفت: «ریه ات چرک کرده بود. »
بعد رو گرداند تا دیگر چشم های برادرش را نبیند و برادر هم چشم های او را
نبیند که خیس شده بودند. میرزاخان گفت: «واسه همینه که نمی تونم درست
نفس بکشم؟